قوله تعالى: «و لقدْ همتْ به و هم بها لوْ لا أنْ رأى برْهان ربه» چون الله را با بنده عنایت بود، پیروزى بنده را چه نهایت بود، چون الله رهى را در حفظ و حمایت خود دارد، دشمن برو کى ظفر یابد، پیروز بندهاى که الله تعالى نظر بدل وى پیوسته دارد که او را بهیچ وقت فرا مخالفت نگذارد.
قال النبی (ص) فیما یرویه عن ربه عز و جل: «اذا علمت ان الغالب على قلب عبدى الاشتغال بى جعلت شهوته فى مسئلتى و مناجاتى فاذا اراد ان یسهو عنى حلت بینه و بین السهو عنى».
بنگر بحال یوسف صدیق که شیطان دام خود چون نهاد فرا راه وى که: النساء حبائل الشیطان. و رب العالمین برهان خود چون نمود فرا وى.
جعفر صادق (ع) گفت: برهان حق جمال نبوت بود و نور علم و حکمت که در دل وى نهاد، چنانک گفت: «آتیْناه حکْما و علْما» تا بنور و ضیاء آن راه صواب بدید، از ناپسند برگشت و بپسند حق رسید، نه خود رسید که رسانیدند! نه خود دید که نمودند! یقول الله تعالى: «سنریهمْ آیاتنا فی الْآفاق و فی أنْفسهمْ حتى یتبین لهمْ أنه الْحق». و روایت کردهاند از على بن حسین بن على صلاة الله علیهم که در آن خلوت خانه بتى نهاده بود، آن ساعت زلیخا برخاست و چادرى بسر آن بت در کشید تا بپوشید، یوسف گفت چیست این که تو کردى؟ گفت از آن بت شرم میدارم که بما مىنگرد، گفت یوسف: ا تستحین ممن لا یسمع و لا یبصر و لا استحیى ممن خلق الاشیاء و علمها یسمع و یبصر و ینفع و یضر؟
از بتى که نشنود و نبیند و نه در ضر و نفع بکار آید تو شرم میدارى، من چرا شرم ندارم از آفریدگار جهان و جهانیان و دانا باحوال همگان چه آشکارا و چه نهان، شنونده آوازها، نیوشنده رازها، بیننده دورها أ لمْ یعْلمْ بأن الله یرى؟ یوسف این بگفت آن گه برخاست و آهنگ در کرد. و روایت کردهاند از ابن عباس و جماعتى مفسران که از آن مناظرات و محاورات که آن ساعت میان ایشان رفت آن بود که زلیخا گفت: یا یوسف ما احسن شعرک اى یوسف نیکو مویى دارى، گفت اول چیزى که در خاک بریزد این موى باشد. گفت: اى یوسف نیکو رویى دارى، گفت نگاریده حق است در رحم مادر. گفت: اى یوسف صورت زیباى تو تنم را بگداخت، گفت شیطانت مدد میدهد و مىفریبد. گفت: اى یوسف آتشى بجانم برافروختى شرر آن بنشان، گفت اگر بنشانم خود در آن سوخته گردم. گفت: اى یوسف کشته را آب ده که از تشنگى خشک گشته، گفت کلید بدست باغبان و باغبان سزاوار تر بدان. گفت: اى یوسف خانه آراستهام و خلوت ساختهام خیز تماشایى کن، گفت پس، از تماشاى جاودانى و سراى پیروزى باز مانم. گفت: اى یوسف دستى برین دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمى بر نه، گفت با سید خود خیانت نکنم و حرمت بر ندارم.
ابن عباس گفت میان ایشان سخن دراز شد و شیطان سوم ایشان در کار ایستاده، دستى بیوسف برد و دیگر دست بزلیخا، هر دو را فراهم کشید، پنداشت که ایشان را بهم جمع کرد و بمقصود رسید! برهان حق پدید آمد ناگاه و تلبیس ابلیس همه نیست گشت و تباه:
ابلیس گشاده بود در وسوسه دست
فضل ازلى در آمد ابلیس بجست
چون یوسف آهنگ در کرد گریزان و زلیخا از پس وى دوان، شوى زن را دیدند بر گذرگاه ایشان ایستاده! زلیخا چون او را دید آتش خجلت و تشویر در جان وى افتاد. تنبیهى است این کلمه عاصیان امت را فردا که بر گذرگاه قیامت حق را بینند جل جلاله و ذلک فى قوله عز و جل: «إن ربک لبالْمرْصاد». زلیخا چون وى را دید گفت: «ما جزاء منْ أراد بأهْلک سوءا» گناه سوى یوسف نهاد از آنک در عشق وى صدق نبود، لا جرم بر زبان وى نیز صدق نرفت و یوسف را بخود برنگزید و حظ نفس خود فرو نگذاشت، باز چون عشق یوسفى ولایت سینه وى بتمامى فرو گرفت و بشغاف دل وى رسید حظ خود بگذاشت و زبان صدق بگشاد گفت: الْآن حصْحص الْحق أنا راودْته عنْ نفْسه و إنه لمن الصادقین.
قوله: «و قال نسْوة فی الْمدینة امْرأت الْعزیز تراود فتاها عنْ نفْسه قدْ شغفها حبا» شغاف پرده درونى است از پردههاى دل و دل را پنج پرده است: اول صدر است مستقر عهد اسلام. دوم قلب است محل نور ایمان. سوم فواد است موضع نظر حق. چهارم سر است مستودع گنج اخلاص. پنجم شغاف است محط رحل عشق.
زلیخا را عشق یوسف بشغاف رسیده بود، سمنون محب گفت: شغاف آن گه گویند که پردههاى دل از عشق پر شود و نیز چیزى را در آن جاى نماند تا هر چه گوید از عشق گوید و آنچه شنود در عشق شنود، چنانک مجنون را پرسیدند که ابو بکر فاضلتر یا عمر؟ گفت: لیلى نیکوتر! و منه قول جعفر: الشغاف مثل العین اظلم قلبه عن التفکر فى غیره و الاشتغال بسواه.
چون آن بیچاره در کار یوسف برفت و عشق ولایت خویش بتمامى فرو گرفت، زبان طاعنان بر وى دراز شد و زنان مصر تیرهاى ملامت در وى مىانداختند که: تراود فتاها عنْ نفْسه، و او خود را تسلى میداد باین که معشوق خوب روى ملامت ارزد:
پیوند کنى با صنمى مشکین خال
آن گه جویى تو عافیت اینت محال
اجد الملامة فى هواک لذیذة
حبا لذکرک فلیلمنى اللوم
سرمایه عاشقان خود ملامت است، عاشق کى بود او که بار ملامت نکشد! گفت آرى من دوست خود را بایشان نمایم تا بدانند که:
عشق چنان روى، تاج باشد بر سر
ور چه ازو صد هزار درد سر آید
پس چون جمال یوسف بدیدند و شعاع آن جمال بر هیکلهاى ایشان اشراق زد، همه در وهده دهشت افتادند و دستها بجاى ترنج بریدند، از خود بى خبر گشته، لختى بى هوش افتاده، لختى جان داده، لختى سراسیمه و متحیر مانده و همى گویند: ما هذا بشرا إنْ هذا إلا ملک کریم این نه آدمى است که این فریشته روحانى است.!
«قالتْ فذلکن الذی لمْتننی فیه» این نه دفع ملامت است و نه کشف مضرت که این تفاخر است و نازیدن بمعشوق خویش. مىگوید این آنست که شما مرا ملامت کردید در عشق او، «و لقدْ راودْته عنْ نفْسه» و راستست آن سخن که شما گفتید که منم عاشق و دل داده بدو.
من دل بکسى دهم که او جان ارزد
ور جان ببرد هزار چندان ارزد
چون یوسف جمال خود بنمود همه زنان دست بریدند و زلیخا نبرید، همه متحیر و متغیر گشتند و زلیخا متغیر نگشت، و ذلک لانها قوى حالها بطول اللقاء فصارت رویة یوسف لها غذاء و عادة فلم یوثر فیها و التغیر صفة اهل الابتداء فى الامر فاذا دام المعنى زال التغیر.
قال ابو بکر الصدیق رضى الله عنه لمن رآه یبکى و هو قریب العهد بالا سلام: هکذا کنا حتى قست القلوب اى قویت و صلبت، و کذا الخزف اول ما یطرح فیه الماء یسمع له نشیش فاذا تعود تشرب الماء سکن فلا یسمع له صوت.
و گفتهاند که در میان زنان مصر دخترى ناهده بود بر ملت کفر و آن ساعت که جمال یوسف دید حیض وى بگشاد و آن جامه تجمل که داشت آلوده گشت و از خجلى و شرمسارى اندر سر خویش ایمان آورد، گفت: اى خداى یوسف مرا دریاب و شرمسار مکن، ایمان آوردم بیکتایى و بیهمتایى تو، رب العزه همان ساعت دهشت و حیرت بر همه زنان افکند تا دستها بریدند و جامها بخون بیالودند تا در میانه آن دختر خجل نشود.
و مثله ما حکى عن عمر بن الخطاب رضى الله عنه انه کان جالسا فى بعض اصحابه فسمع صوتا، فقال الا من احدث فلیعد الوضوء، فلم یقم احد، فعلم عمر انه لا یقوم حیاء و خجلا، فقام بنفسه و قال قوموا لنتوضأ حتى صار المحدث مستورا فیهم، کذلک فى القیامة یدعى کل واحد باسم والدته سترا لاولاد الزنا و شرفا لعیسى علیه السلام.